سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

آه....

چون که میدانی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

عهد نابسته تو رفتی و

 دلم سخت تکان خورد.

نه توانم که تو باشی و چنین رسم جفا باز بیاندازی و آه...

نه توانم که نباشی و دلم در هوس دیدن رویت به تمنا بنشیند.

تو چرا خوب نمی مانی و من بیشتر از تو به چه سان

ز سرم شوق تو و عشق تو و هرچه هوس با تو و بودن به کنارت زوجودم نرود

باز و منم ماندم و این کاغذ و رسم دل و تنهایی.

آه...تو کجایی؟

که چنین ضد و نقیض این دل من هم هوست دارد و هم خون ز جفا کاری تو!!

تو بیایی تو نیایی.من نمیدانم؟

دل من کنج کدام گوشه غربت زتمنا و دراین حال

 تو کجایی؟

آه....و چه زیبا و دل انگیز اگر تو نیایی!

و همان تصویر قشنگت پیش از هنگام جدایی

زنده گردد و بگیرد روحی.

که بشود همدم تنهایی من.

نه من آن دم دل پرخون  ز فراق تو بدارم

نه تو آن دم بتوانی

که دل کوچک و نازک تر برگ گل من را بشکانی.

و چقدر خوب تو را میخواهم

نه چنین گمشده در صدها رنگ

من فقط میطلبم یک رنگی

 "تو" کجایی که نباید بنویسم..

 "او" کجا ماند و چرا.....

آه قلم....

از برای چه نویسی؟

که چه گویی؟

به که گویی؟

ساکتی پیشه کن و هیچ مگو... .

یادت به خیر پاک ترین احساس من

واژه سردرگمی گویم تو را ای عشق من 

عشق تو طوفان سخت زندگی 

عشق تو گه چون عسل شیرین و خوب 

عشق تو گاهی چنان سنگین و سرد 

سوز دل دارم ولی.....از عشق تو 

حال ناخوش دارم از دوری تو 

دوست میدارم جفا کز دست عشقت میبرم 

دوست میدارم صفا کز روی ماهت می برم 

آیی اما....یک گذر...کوتاه و خوش. 

روزها در دوری ات شب تا به صبح 

خنجر دوری تو در قلب من 

تا سحر این عاشق دل خسته ات با یاد تو 

دم به دم اشعار حافظ خواند و هر 

مصرع به مصرع عشق تو پرورده تر 

این دلم کاشانه ات گسترده تر. 

جان بخواهی با اشاره مال تو 

دل ربایی دل فریبی کار تو 

قلب من احساس من قربان تو 

روزها رفت و کنون احساس من نسبت به تو 

اوج میگیرد تا فضا تا آسمان هشتمین 

دوست میدارم تو را ای روح و ای دنیای من  

تا ابد یاد تو می ماند درون جان من

پناه...

خدایا تمام خستگی هایمان را مدیون خودمان هستیم. 

مدیون پناه بردن به غیر تو... 

تمام بی پناهی هایمان را مدیون پناهنده شدن به قلب دیگران هستیم. 

وقتی گم میشویم که فکر می کنیم در سردرگمی های روزگار دیگری ما جای ثابت داریم... 

خستگی دیگر یعنی چه 

بیشتر از اینکه وقتی در تاریکی اتاقت غرق شدی 

حتی خود درونت هم نا نداشته باشد 

که دلداری ات بدهد که بگوید اشکال ندارد  

دیگر دلم به هیچ چیز خوش نمی شود 

دیگر من بدبین ترین موجود روی زمین هستم .

اصلا .................. . 

سکوت 

سکوت 

سکوت 

                                         شنل کلاه دار قرمزم را می پوشم 

می روم  

وسط چنگل 

داد میزنم: 

آی گرگها.... 

بیایید مرا بخورید 

من  

مادر بزرگ 

ندارم.....