سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

داستانهای بهلول

گفتم یه پست راجع به داستانهای بهلول بذارم. 

آخه من خودم به شخصه داستانهاش رو خیلی دوست دارم  

بعضیاش جدا نکته های باحالی توش هست که آدمو به وجد میاره. 

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد. 

از هر داستانی بیشتر خوشتون اومد بگید.

چرا بهلول خود را دیوانه ساخت؟!

زمانی هارون الرشید در مشورت با خواص خود

به این نتیجه رسید که بهلول را به عنوان قاضی بغداد معرفی کند.

بهلول را خواست و گفت: در کار حکومت باید مارا کمک کنی ، یعنی قضاوت شهر بغداد را باید بعهده بگیری.

بهلول گفت: من شایسته نیستم و تواناییش را ندارم.

هارون گفت: بغدادیان تورا قبول دارند و غیر تورا نمی خواهند!

بهلول گفت:سبحان الله ، من به حال خودم آگاهترم! اگر من در این که می گویم( صلاحیت ندارم) صادق باشم ، پس صالح نبودن من به اثبات می رسد ؛ و اگر کاذب باشم ، باز هم شخص کاذب برای این مسئولیت سزاوار نخواهد بود.

بهلول بسیار عذر و بهانه آورد ؛ ولی هارون قبول نمی کرد.

آخرسر ،  بهلول یک شب مهلت خواست تا فکر کند.

بهلول سراسر شب را فکر کرد او نمی خواست در دستگاه ظلوم قاضی شودو به این نتیجه رسید که راهی جز اینکه خود را به دیوانگی بزند ندارد! بنابراین صبح مثل کودکان بر "نی" سوار شد و کوچه و بازار را دور زد تا مردم از او به عنوان قاضی یاد نکنند.

هارون که این قضیه را شنید ؛ گفت:

بهلول با زیرکی زیر بار قضاوت نرفت

بهلول و بوی غذا

یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی را داشت و بر سر آن می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.

 آشپز با کمال تعجب گفت: این چه شکل پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:"کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند."

بهلول و هارون الرشید

آورده‌اند که بهلول بیشتر وقت‌ها در قبرستان می‌نشست روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، هارون به قصد شکار از آن محل عبور کرد چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می کنی؟

بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده‌ام که نه غیبت مردم را می‌کنند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند.

هارون گفت: آیا میتوانی از قیامت، صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟

بهلول جواب داد: به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش درست کنند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود. هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.

ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده ا‌ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده می گذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند

آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می‌ایستم و خود را معرفی می‌نمایم و آنچه خورده‌ام و هرچه پوشیده‌ام ذکر می‌نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده‌ای و پوشیده‌ای بگویی. هارون قبول کرد.

آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.

سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده ا‌ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده می گذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند ...

.

.

.

.

.

.

.

.

                                                حکایت بهلول و آب انگور:  

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

       

نظرات 3 + ارسال نظر
هاتف سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 18:27 http://www.hatef-e-iman.blogfa.com

سلام
باحال بود . نخ سوزن سه تای آخر .
جمله ی " اگر من در این که می گویم ( صلاحیت ندارم ) صادق باشم ، پس صالح نبودن من به اثبات می رسد ؛ و اگر کاذب باشم ، باز هم شخص کاذب برای این مسئولیت سزاوار نخواهد بود. " هم تمیز بود .
چند تا سؤال داشتم که ممنون میشم اگه میدونید جوابشونو بدید :
1 - اگر بخواهیم برای وبلاگمان موسیقی متن بگذاریم ، چه باید بکنیم ؟
2 - اگر بخواهیم آمار بازدیدکنندگان وبلاگمان ثبت شود ، چه باید بکنیم ؟ دوست داریم افراد آنلاین را هم نشان بدهد .
3 - کلاً وبلاگ ها چه امکاناتی دارند که می توان از آن ها استفاده کرد ؟
خیلی ممنون .

علیک سلام.
راستش وبخواین دقیق نمیدونم.
مال من blogsky هست.
شما مگه blogfa نیستین؟!
هنوز به این قضایا وارد نشدم اما فمیدم بهتون میگم حتما.

هاتف سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 21:24 http://www.hatef-e-iman.blogfa.com

چرا ؛ من بلاگفام . حواسم نبود .
ممنون .
خودمم در پی اش هستم .

خواهش
جوینده یابندست.

هاتف چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:23 http://www.hatef-e-iman.blogfa.com

یافتمش !
ولی از موسیقی منصرف شدم .
میخواستم آمارسنج بذارم ؛ نشد .
در کل گفتم خبر بدم !!!!!!!!!!!
در پناه " او " .

من که گفتم جوینده یابندست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد