سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

اوج خستگی

عشق 

علاقه  

امید به آینده 

دید مثبت 

مقاومت..مقاومت...مقاومت 

وقتی   ببری 

دیگر هیچ کدام معنایی ندازد... 

این هزارمین کوچه بود 

و باز هم بن بست ...

دیگر جایی نمیروم... 

آنقدر در انتهای این آخرین کوچه سر بر دیوار میکوبم و اشک میریزم 

تا خدا خودش دلش به رحم آید و لااقل همه چیز را تمام کند.. 

خدا... 

تنها واژه ای بود که مرا از بن بستها بیرون میکشید.. 

اما انصاف هم خوب چیزیست... 

دیگر بس است.. 

دیگر .. 

نمی توانم.. 

شاید دراین آخرین کوچه آنقدر خود را به بی خیالی بزنم که به جنون برسم... 

شاید دراین آخرین کوچه آنقدر بگریم که کور شوم..که نبینم دیگر این دیوار را.... 

شاید درین آخرین کوچه آنقدر سربر دیوار بکوبم که همه چیز فراموشم شود.... 

شاید دراین آخرین کوچه آنقدر بی حرکت بنشینیم که دستان خدا دستانم را بگیرد و... 

همه چیز تمام شود... 

خدایا...تمامش کن....کوچه پس کوچه های بن بست دنیا دیگر جای من نیست... 

تمامش کن وگرنه میترسم خودم تمامش کنم و............................................... .  

بگذار بالاخره در زندگی من هم بنویسند: 

THE END